یادت ترا فراموش
زمانیکه سرباز بودم ، یه شب با چندتا از دوستان دور هم جمع بودیم و داشتیم واسه همدیگه یادگاری مینوشتیم ، دفتر خاطراتم رو به سید یادم تا برام یادگاری بنویسه سید اهل شیراز بود و پسر باحالی بود ، وقتی یادگاریشو خوندم دیدم نوشته :«از من به تو نصیحت ، این دختره به درد تو نمیخوره»
ازش پرسیدم قضیه این دختره چیه؟خندید و گفت :ده سال دیگه تو کنار زنت نشستی و این یادگاری رو میخونی و زنت میپرسه اون دختره کیه؟و تو مجبور میشی به من زنگ بزنی تا من بگم شوخی کردم و دختری در کار نبوده
از اون روزا پانزده سال گذشت و من دیشب کنار زنم نشسته بودم و داشتم یادگاریها رو میخوندم
اما خبری از سید نیست ، (یکی از روزهای محرم توی پادگان ، سید در حالی که داشت از بالابر استفاده میکرد ، سرش گیر افتاد و جان داد)